بچه که بودم یه بار خواب عجیبی دیدم. توی یه اتاق
سفید بودم که هیچی توش نبود به جز من! وقتی حرکت میکردم سقف بهم نزدیک و نزدیکتر میشد. ترسیده بودم. دراز کشیدم روی زمین و تکون نمیخوردم. سقف هم بیحرکت ایستاده بود. این خواب رو هیچوقت یادم نرفت. شاید چون این خواب زندگی من بود. از مقصد نمیترسم. ترس من دقیقاً از مسیره. ازون حرکتِ سقف به سمتِ من. از نفس کشیدن و گذروندن روزها. از جنگیدن با اتفاقهایی که توی راهه. هر بار خواستم حرکت کنم یه اتفاق بدی افتاد. یه مشکلی سبز شد. هر بار خواستم زندگی کنم، جوری شد که
مرگ رو لذتبخشتر ببینم... مهم نبود اون اتفاق کوچیک باشه یا بزرگ، در هر حال منو از پا درمیاورد... سالهای سال از زندگیم رو توی همون اتاق سفید دراز کشیدم. هیچ کاری نکردم. حتی بلند نشدم و نگاه نکردم شاید یه در مخفی توی اون چهاردیواری باشه که بتونم ازش فرار کنم. فقط بیحرکت نفس کشیدم... هر بار خواستم پاشم و حرکت کنم، جوری زندگی کوبوندم زمین، که باز با بچسبم کف زمین و تکون نخورم... نمیدونم هیچوقت دلیلی برای زندگی کردن و نفس کشیدن پیدا میکنم یا نه. ولی ترجیح میدم اون سقف توی لحظهای روی سرم خراب بشه تا اینکه ذرهذره نزدیک شدنش رو تماشا کنم... به اندازهی یه عمرِ زندگی نکرده، خستم. و کیه که بفهمه خستگیِ یه عمر زندگی نکردن یعنی چی؟ هر لحظه مرگ رو شیرینتر دیدن یعنی چی؟ مثل منی که نمیفهمم چرا آدما از مرگ میترسن نه زندگی؟ آسمون ابری من......
ما را در سایت آسمون ابری من... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : my-cloudy-sky22a بازدید : 235 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:41